دوستیابی به سبک ماهیها
چکیده:
دوستیابی، به سبک ماهیها، همانگونه که در مقدمه به آن اشاره مینمایم، به دنبال راه کارهایی است تا دیگران را به خود جذب کند-در این نوشتار، یک ماهی (که استعارهای از انسان است)، به نام تام، که کسی در دریا با وی بازی نمیکند، و وی قصد دارد، با راه کارهایی که ما در این نوشتار به دنبال آن هستیم، دیگران را به سوی خود جذب کند.
او یک دائی به نام (ژرژ) دارد، که وی را در این امر کمک میکند
کم کم با راه کارهایی که (ژرژ) به وی میدهد، وی یکی از محبوبترین ماهیها، نزد دوستانش میگردد
سپس غالب نوشتار، بالعکس میشود، (تام)، همان ماهی کوچولو که کسی با وی بازی نمیکرد، به دیگران فخر فروشی میکند، و غرور وی را از دیگران دوستانش، دور میکند، سپس به مخاطب میآموزیم، که چگونه دوستیها را پایدار کرده و چگونه یک دوستی که به قهر انجامیده را به بهترین و زیباترین شک ممکن، به یک دوستی دوباره و مسالمت آمیز برگردانیم
کلید واژه: تام، ژرژ، بچهها، بازی، ماهیها، انسانها، دریا، بابا، جینی، ساتر، آنی، سام، شامن و لوئی
مقدمه:
نوشتهی دوستیابی به سبک ماهیها، نوشتهای است کاملاً علمی، که سعی شد در غالب یک داستان، نکات مهم و اساسی دوستیابی و طریقهی صحیح پایدار ماندن دوستیها را به نمایش بگذارد. این نوشته با یک داستان (به ظاهر کودکانه) ولی کاملاً علمی ودقیق، متدهای دوستیابی که بعضاً از متون روایی اهل بیت (ع) و بعضاً از کتاب آئین دوستیابی روانشناس مشهور آمریکائی (دیل کارنکی) اقتباس گشته است را به شکلی به مخاطب نمایش میدهد، که خواننده احساس میکند، میتواند به راحتی آن را در زندگی شخصی خویش نیز تجربه کند این داستان بر اساس زندگی نامهی یک ماهی (به نام تام) تهیه و تنظیم گشته است. وی در این نوشته به دنبال روشهایی میگردد تا بتواندمحبت دیگران به خود جلب کند شاید انتقاد کنید که چرا این داستان بر اساس زندگینامهی یک ماهی تهیه شده است، و چرا زندگی یک انسان در آن نیامده است جالب است بدانید این روش نگارشی یکی از روشهای علمی و کاربردی است تا مخاطب شخصا در داستان نباشد، تا بتواند به عنوان فرد خارجی به داستان نگاه کند و بر این اساس وی بهتر میتواند فرمولهای مورد نظر آنها را اجرا کند. ماهی در این نوشته استعارهای است از انسان، بنابراین میتوانید به جای ماهی، انسان را جایگزین کنی بازی کردن در این نوشته، نوشتهای از کل زندگی و تمام چیزهایی است که میتواند در آن برای ما مهم تلقی شود (ارتباط، دوستی، کار، رفت و آمد، و... )و تمام چیزهایی که میتواند بر اساس آن زندگی تعریف شود. این نوشته، در غالبی تهیه و تنظیم گشته است که برای تمام گروه های سنی مورد استفاده قرار گیرد. شاید غالب اولیه این داستان به ظاهر کودکانه بیاید ولی، وقتی مخاطب در آن وارد میشود، عمیقترین مسائل علمی پیرامون دوستی یابی را خواهد یافت که شاید به جرات بتوانم اذعان کنم، بعد از خواندن آن و رفتارهای متقابل با آن، تفاوت چشمگیری را در زندگی شخصی خود تجربه خواهد کرد. دوستی یابی یا طریقهی صحیح برخوردی که انسان میتواند با اطرافیان و جامعه داشته باشد، شاید برای بسیاری، یک موضل اصلی به شمار آید –لذا برای نتیجهگیری معجزهآسای آن، تا آخر نوشته را دنبال کنید و رفتارهای آن را متناسب با زندگی فردی خود اجرا نمایید، مطمئن باشید، پشیمان نخواهید شد. لازم به تذکر است سیاق و نوع نگارش این نوشتار را میتوانیم با کتاب چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد، مقایسه نمود-این نوشتار در سال 1388 با نام چرا کسی با من بازی نمیکنه، توسط انتشارات سبط النبی به چاپ رسیده است، لکن تفاوت این نوشتار را با کتاب فوق، میتوان، اضافه کردن نکات بسیار مهمی نامید، که در کتاب فوق موجود نبود – این نوشتار با اضافه کردن چند روایت و چند نکته بسیار مهم، نقایض کتاب فوق را به شکلی، بر طرف نموده است - امید است مورد رضایت خوانندگان محترم قرار گیرد-انشا الله.
اینک آغاز داستان:
تام، ماهی کوچولوی قرمز، دارای بالهای سفید رنگ، چشمان قورباغهای شکل، آبششهای طلائی وپولکهایی که وقتی خورشید به آنها میتابد، همچون مروارید گرانبها میدرخشد-او آرزوی خوردن ملخ داشت و از کرم وتوت فرنگی مخصوصاً زمانی که به خامه آغشته بشه متنفر بود – هم سن و سالهای او در دریا، بسیار اندک بودند، اما او در دریا هیچ دوستی نداشت –وقتی دلش میگرفت، نمیتونست پیش دوستاش بره، و با آنها بازی کنه او علاقهی زیادی به آب بازی داشت و هر وقت صدای آب بازی -جینی، ساتر، آنی، سام، شامن و لوئی را میشنید سریعاٌ پیش اونها میرفت و علاقهی زیادش را به آببازی به آنها گوشزد میکرد اما هر وقت اونها در گوشهای او را میدیدند، فوراً مکان بازی خود را عوض کرده و از او دور میشدند تام با خودش خیلی فکر کرد ولی اصلاً متوجه نمیشد که چرا، بچهها از او دوری میکنند!؟ [وقتی در ارتباط با دیگران، افراد از شما دوری میکنند، این هرگز به این معنا نیست که آنها شما را دوست ندارند، بلکه میتواند به این دلیل باشد، که شما در برقراری ارتباط رضایت آنها را جلب نکردهاید]
ادامه داستان:
این ماجرا باعث شد، تام احساس تنهایی عجیبی کنه!! اون روز صبح با چشمانی پر از اشک به خانه آمد و در خانه را به حدی محکم به هم زد که آدمهای بیرحم کنار ساحل که تام از آنها خیلی بدش می اومد، صدای در خانهی آنها را شنیدند –چشمانی پر از اشک و ناگهان صدای بلند گریه، با صدایی مثل صدای تام کوچولو –آن روز دائی کوچیکهی تام به خانهی آنها آمده بود –(تام حرفهای او را همیشه با دقت گوش میداد و از او برای حل مشکلاتش کمک میگرفت-او تنها کسی بود که میتوانست با تجربیاتش تام را کمک کنه) [در زندگی ما انسانها، نیز همیشه افرادی هستند که میتوانیم در حل مشکلات زندگی از آنها کمک بگیریم –پس هر وقت مشکلی برایمان پیش میآید، میتوانیم از تجربهی دیگران در حل مشکلاتمان کمک بگیریم. مشورت کردن یکی از اسلوبهای موفقیت است که میتوانیم بسیاری از مشکلات را با آن حل و فصل کنیم. امام علی (ع) در این باره میفرمایند: لَا ظَهِیرَ کَالْمُشَاوَرَة: پشتیبانى چون مشورت کردن نباشد.](1) و در جایی دیگر امام میفرمایند: مَنِ اسْتَبَدَّ بِرَأْیِهِ هَلَکَ وَ مَنْ شَاوَرَ الرِّجَالَ شَارَکَهَا فِی عقولها- کسى که خود رأى باشد نابود مىشود، و هر که با بزرگان مشورت کند در عقل آنها شریک است-(2) و در جایی دیگر میفرماید: (خَاطَرَ بِنَفْسِهِ) مَنِ اسْتَغْنَى بِرَأْیِه- کسى که به رأى و فکر خود اکتفا کند خود را به خطر افکنده است. (3)
ادامه داستان:
امّا آن روز تام به حدی ناراحت وخشمگین بود که دیگه، صدای (تام، تام، تام) –دائی عزیزش، ژرژ را نمیشنید به اتاقش رفت ودر اتاق را قفل کرد –هیچ گاه، کسی تام را این طور ندیده بود –هیچ گاه وهیچ کس (شاید برای اولین بار بود که او ناراحتی را تجربه میکرد، زیرااو در عمرش تا به حال ناراحت نشده بود و حتی هیچ وقت از کسی چیزی را به دل نمیگرفت ولی این بار ...)ژرژ به پشت در اتاق تام اومد ودر این هنگام صدای: (تام عزیز، دائی جون چی شده، به من بگو، آخه تو که این طوری نبودی، شاید من بتونم مشکلت را حل کنم، اصلاً شاید مشکل نباشه)، به گوش میخورد –اما تام کوچولو که انگار تمام دنیا بر سرش خراب شده وفکر میکنه خدا با او لج کرده با صدای محیب ولرزانی پاسخ داد: ولم کنید –دیگه به سه –به سه – او دچار تنهایی عجیبی شده بود که فکر میکرد، گریه کردن آن را تسکین خواهد داد. (گریه کردن یکی از مسکنهای مقابله با سختیها و مشکلات است، از نظر مطالعات و تحقیقات به عمل آمده، گریه کردن میتواند تا حد زیادی، آرامش موقت را به انسان هدیه دهد) 4، لکن توجه داشته باشید که آن تنها یک مسکن موضعی است.
ادامه داستان:
آن شب تام به حدّی گریه کرد که دیگه اشکی در چشماش نماند وبا همان حالت با دلی لرزان، چهرهای نگران و نگاهی آرام وغمگین به خواب رفت.
تام عادت داشت صبح زود از خواب بلند به شه –آن روز صبح تام از اتاقش بیرون نیومد ولی پدر ومادرش فکر میکردند او هنوز خواب مونده. دائی ژرژ گفت: من تام را خیلی بهتر از شما میشناسم او بیدار ه –من میدونم، تام غیر ممکنه صبحها خواب بمونه -تام اون روز یک ساعت زودتر از روزهای دیگر بیدار شده بود –ژرژبه پشت در اتاق او رفت، ناگهان متوجه شد او داره با خودش حرف میزنه –گوش هاش را تیز کرد تا ببینیه او چی میگه-
صدای آرام –آرام بچه گانهای همراه با اشک وناله میآمد که میگفت: خدایا –خدایا من چیکار کردم!؟ - چرا من!؟ - نَکُنه من خیلی زشتم!؟ – یا نکنه کاری کردم که بچهها از دستم ناراحت شدند!؟ وهزار نکتهی دیگه که هیچ وقت ژرژآنها را نشید –میدانید چرا!؟ چون اینها عاشقانهترین کلماتی بود که تام، آنها را با خدای خودش درد و دل میکرد وخدا وند به هیچ عنوان کلمات عاشقانهی هیچ موجودی را فا ش نمیکنه -یکی، دو ساعت بعد، تام با چهرهای عبوس از اتاق خودش بیرون اومد. دائی ژرژ گفت: تام –می دونی دیشب چرا من اینجا موندم –تام از زیر چشماش، دائی ژرژ را نگاه میکرد - ولی این بار نوبت ژرژ بود که هنر خودش را به نمایش بذاره –او هم چشماش را تخم مرغی شکل کرد و از بالای چشم هاش به تام نگاه کرد –او قصد داشت تام به خنده اما ...اما از خنده خبری نبود! وقتی متوجه شد این کارها هیچ فایدهای نداره وفقط باعث بیشتر شدن نگرانیهای تام میشه، به همین دلیل، گفت: تام، ممکنه مشکلت را به من بگی – آخه من که غریبه نیستم! تام که دوباره اشک هاش شروع شده بود، گفت: هیچی دائی جون –هیچی آخه، من که تام را میشناسم، به را هیچی این طوری نمیکنه! تام قصد داشت دوباره شروع به نفی کردن کنه، ولی با اصرار دائی یک دندش مجبور شد ماجرا را برای او تعریف کنه. [در زندگیهای شخصی ما انسانها، سکوت بعضاً مشکلاتشمان را دو چندان میکند، صحبت کردن میتواند مقداری از استرس وارد آمده را کاهش د هد، لکن توجه داشته باشید که هر گوشی، لیاقت آرام کردن شما را ندارد]
ادامه داستان:
تام شروع به تعریف کردن کرد «وقتی تعریف میکرد صدا، دستها و اشکهایش، هرسه با هم میلرزید –درست مثل اینکه ...ژرژ با دقت حرفهای تام را گوش میداد و به سختی خودش را کنترل میکرد تا خندش نگیره، اما دیگه طاقت نیاورد و شروع به خندیدن کرد –تام دوباره به همون حال فرو رفت –احساس میکرد دائی ژرژ داره مسخرش میکنه –اما ژرژ، که خیلی تیز تر از این حرفها بود بلافاصله روش خودش را عوض کرد وگفت: میدونی به را چی خندیدم!؟ سکوت تام، موجب شد ژرژ، جواب سوال خودش را بده. ژرژ ادامه داد: من فقط برای این خندیدم که، حل این مشکل از راحتترین... – راستش رابخوای، اصلاً مشکلی نیست که قصد داشته باشیم اون را، حل کنیم. تام با تعجب پرسید: یعنی چی!؟ ژرژ به او قول داد، اگه به او اطمینان کنه، مشکلش حل به شه -در این هنگام، دائی ژرژ، تام را به شنا کردن در قسمت موّاج و پر تلاطم دریا دعوت کرد -تام کوچولو، که هنوز شناکردن در موجها را یاد نگرفته بود، علی رغم میل باطنیش، دعوت او را پذیرفت. تام هم این قدر آرام شنا میکرد که دیگه صدای دائی ژرژ را در آورد! اما او، به نقطهای مات و مبهوت زول زده بود و اصلاً اعتنایی به دائی ژرژ نمیکرد! ژرژ گفت: ببین دائی جون، این طوری فایده نداره، اگه بخوای این طوری کنی، نمیتونم مشکلت راحل کنم. تام هم که به هیچ عنوان دوست نداشت، دائی ژرژ با او قطع رابطه بکنه پاسخ داد: باشه دائی جون –قبوله هر جی تو بگی –ژرژ هم برای این که از دلش در بیاره و اون را بخندونه، شروع به آب پاشی به او کرد –تام هم برای اولین بار، در این چند روز خنده به لب هاش اومد واو هم شروع به آب پاشی به دائی عزیزش کرد –وقتی تام یه مقداری از حالت اولش بیرون اومد، ژرژ شروع به صحبت کردن کرد – تام، ببین: برای این که دیگران با تو بازی کنند –برای این کار از تو فرار نکنند، باید با آنها دوست به شی –[بازی کردن میتواند یک استعاره باشد، برای ارتباط با دیگران، برای حل مشکلات، و حتی برای صحبت کردن با افراد]»
ادامهی داستان:
ژرژ: من هم روزی مثل تو بودم وقتی کوچیک بودم، کسی با من بازی نمیکرد، راستش را بخوای، برای همین بود که اون مو قع، خندیدم چون دیدم ماجرات دقیقاً مثل ماجرای منه! –خوب، حق داشتم بخندم! مگه نه!؟ حالا من راههایی را به تو یاد میدم که خودم آنها را تجربه کردم وتونستم به وسیله اونها در دیگران نفوذ کنم.1- همیشه از علایق دیگران و خواسته های شخصی آنها سخن بگو و عمل کن و هرگز با علایق خودت با دیگران برخورد نکن، چون درتمام ماهیها خصلتی به نام خود پسندی و حسادت وجود داره، که باعث میشه اونها در مقابل تو قرار بگیرند! (5) – [در زندگی ما انسانها، روشهای برخوردی در ارتباط بسیار مهم تلقی میشود، در ارتباطهای اولیه و جلب رضایت دیگران لازم است، با علایق آنها و خواسته های شخصی دیگران جلو بیاییی، زیرا وقتی کسی این نوع برخوردی را میبیند، یا عبارت دیگر وقتی کسی میبیند که فرد مقابل مطابق با علایق او برخورد میکند، ناخودآگاه به سوی تو جذب میگردد]
ادامهی داستان:
آره، تام، شاید به نظرت خیلی مسخره به یاد که من هم عیناً، مثل تو بودم –البته بِهت حق میدم، باور نکنی –خوب انصافاً باورش سخته –اما تام، این سخن من را تا یک هفته اجرا کن و بعد از آن، فرمول و معجزهی دوم من را ببین –البته تا مورد اول را اجرا نکنی، من هم به خودم اجازه نمیدم چیزهایی که نهنگهای بزرگ دریا، کشف کردند را برای تو فاش کنم –هرگز تام کوچولو با نا امیدی تمام، پیش دوستاش رفت، البته شاید اصطلاح دوستان مقداری برای اینجا زیاد باشه، شما چه فکری میکنید!؟ آنها وقتی تام را دیدند شروع به تعویض مکان بازیشو ن کردند –
اما این بار، صدای بلند تام، مانع رفتن اونها شد –صبر کنید بچهها –صبر کنید –همین که تام این حرف را زد اون ها سر جاشون خشکشون زد وهمون جا ایستادند –تام نفس زنان به پیش اون ها آمد – بچهها من نمیخوام مزاحم بازیتون به شم. فقط – فقط در همین حال (ساتر) گفت: فقط چی، زود حرفت را بزن میخوایم بازیمون را ادامه بدیم. تام اول خیلی از حرفهای ساتر ناراحت شده بود و میخواست حرفش را نا تمام بزاره و قهرکنه، اما ناگهان به یاد صحبتهای دائی ژرژ، یعنی (معجزهی) این فرمول افتاد – جالب اینجاست که تمام اینها در ظرف فقط 4 ثانیه، اتفاق افتاد –در زندگی وقتی میخواهید، تصمیمی بگیرید، نخست فکر کنید و هیچ تصمیمی را در حال ناراحتی و عصبانیت، نگیرید –حتی گاهی با چند ثانیه فکر کردن، تصمیمات مهمی در زندگیتان تغییر میکند –اگر تام، در داستان در تصمیمش عجله کرده بود، شاید این عجله به این معنا بود که وی تا آخر زندگیش باید تنها میبود، لکن کمی تفکر باعث شد، وی تصمیم حیاتی و مهم درزندگی خود را تغییر دهد و سرنوشت خود را با تصمیمی عاقلانه تر، عوض کند.
ادامه داستان:
در همین حال خیلی سریع گفت: فقط میخوام بازی شما را ببینم –همین –چرا از من فرار میکنید –چرا!؟ تام ادامه داد و گفت: ببینید بچهها، اگه من تماشاچی شما به شم، شاید ماهیهای دیگر هم به دیدن بازی شما مشغول به شن و شما با این کار معروف به شید، درست نمیگم؟ تام تونسته بود علایق آنها را بفهمه وسپس با فرمولهای دائی ژرژ آنها را عملی کنه -! [مسلماً هر انسانی علایق خاص خودش را داره، مهمترین و اولیترین گام در مسیر دوستیابی، میتواند با خبر شدن از علایق دیگران باشد] (6)
ادامهی داستان:
درست فهمیدید، بچه های هم سن وسال تام، علاقهی زیادی داشتند تا دیگران بازی اونها را تماشا کنند وتام کوچولو که از همهی اونها قد و هیکلش کوچیک تر و عقلش از همهی اون ها بیشتر بود، تونسته بود، اونها را با این موضوع فریب بده، البته شاید واژهی فریب درست نباشه، چون تام تنها وتنها یک واقعیت پنهان که کسی به آن توجه نمیکرد را از پشت پرده آشکار کرد. فقط همین. بچه ماهیها هم، کمی توی گوش هم دیگه پچ پچ کردند وسپس سری تکان داده و دوباره مشغول بازی شدند -تام هم اون هفته با دقت هر چه بیشتر شروع به تماشای بازی اونها کرد –این کار برای تام بسیار زجر آسا بود –چون تام از بازی نکردن خودش و تماشای آب بازی دیگران بسیار متنفر بود اماافسوس که دیگر راهی برای او نمانده است – باید به گفته های دائی ژرژ عمل کنه، تا اثر معجزه آسای حرفهای او را به بینه. [مطابق علایق دیگران برخورد کردن، همیشه راحت نیست، گاهی لازم است خواسته های شخصی خود راکنار گذاشته و مطابق با خواستهها و علایق دیگران عمل کنیم.]
ادامه داستان:
هفتهی بعد باید درس دوم، دائی ژرژ را یاد میگرفت –اون روز هم مثل روزهای دیگه صبح زود از خواب بلند شد –اما این بار کمی با روزهای دیگه فرق میکرد، تا از خواب بلندشد متوجه صدایی شد، که کمی به صدای دائی ژرژ شباهت داشت – نه اصلاً صدائی دائی ژرژه –آره –درست فهمیدم –از اتاق بیرون اومد وگفت: دائی جون، اتفاقاً من امروز میخواستم پیش شما بیام تا معجزهی دوم را یاد بگیرم –این قدر تام و ژرژ با هم رمزی حرف زدند که مادر تام را به حرف واداشت –او گفت: شما دوتا دارین از چی حرف میزنین –تام: هیچ مامان –هیچی –بعدش یه پوزخندی به ژرژ زد و با نگاه های مرموزش به ژرژ حرفهایی زد که هیچ گاه مادرش به اونها پی نبرد. ژرژ را به اتاق خودش دعوت کرد، تا درس دوم زندگی را از او یاد به گیره.
دائی جون، کارهای قبلی را انجام دادم – میشه سریعتر بعدی را، بگی –آخه خودت که میدونی من خیلی عجولم –زود بگو ژرژ، که میخواست کمی سر به سر تام بزاره گفت: نه – نه –هرگز من این کار را نمیکنم – حداقل برای این که این خصلت بد را از تو بگیریم حالا حالاها فرمول دوم را بهت یاد نمیدهم. تام: دائی – دائی – اما هرگز صداهای بلند تام تصمیم ژرژ را عوض نمیکنه –هرگز- چون دائی ژرژ هم خصلت بدی به نام لجبازی ویک دندگی داره، که هیچ کس تا به حال نتونسته تصمیمش را عوض کنه –هیچ کس –تام که حدوداً دائیش را میشناسه و میدونه میخ آهنین در سنگ نمیره از اصرار خودش دست بر داشت و با چهرهی عبوس وناراحت، اما مشتاق شنیدن از دائیش خداحافظی کردفردای اون روز، تام دوباره پیش بچهها رفت. چون ژرژ راه کاری برای اون تعریف نکرده بود، مجبور شد، فرمول اول را غنیمت بدونه و از همون راه حل استفاده کنه. همون طور که گفتیم، تام علاقه زیادی به ملخ داشت و از کرم و توت فرنگی مخصوصاً زمانیکه به خامه آغشته بشه، متنفر بود –
او همیشه این موضوع را به بچه گوشزد میکرد و میگفت: وای کرم - من از اون متنفرم – توت فرنگی که دیگه نگو اصلاً وقتی اسمش را جلوم میارن حالم به هم میخوره. علایق هیچ موجودی، در همهی مسائل مثل هم نیست و و قتی کسی متوجه تضاد فکری با شما باشد، او فکر میکند، نقاط مشترکی بین شما و او وجود ندارد، لذا از شما دوری میکند، به راستی چه نیازی است در مقابله با دیگران، از افکار شخصی و علایق خود سخن بگوییم –(7-)
ادامه داستان:
تام کمی به رفتار گذشته خود فکر کرد و متوجه شد این کارش با فرمول دائی ژرژ، جور در نمیاد وتصمیم گرفت عقاید دیگران راپاس بداره وبه افکار اونها احترام بذاره –البته روزهای اول خیلی سخت بود اما با کمی پشتکار، موفق شد تا دیگه از کرم وتوت فرنگی بدی نگه واز ملخ بیش از اندازه تعریف نکنه، چون همین طور که او به خوردن ملخ علاقه مند بود، بعضی بچهها از ملخ متنفر بودند و وقتی تام از توت فرنگی و کرم بدی میگفت، باعث میشد تا اونها هم برای افکار تام هیچ گونه ارزشی قائل نشده و با گستاخی تمام، به ملخ توهین کنند –تام از این که اونها از ملخ بدی میگفتند، حسابی ناراحت میشد ومی گفت: نه شما حق ندارین به ملخ توهین کنید! اما این قانون را برای خودش استثناء میدونست و به خودش اجازه میداد، هر چی دوست داره در مورد توت فرنگی و کرم به گه –ملخ و کرم آغشته به خامه، استعارهای برای تمام علایق و افکار انسان –اعم از افکار سیاسی، سلیقه ای، اجتماعی، اقتصادی و ...در روایات نیز آمده است:استر ذهبک و ذهابک و مذهبک مذهب (عقیده و تفکرات)، راه (مسلک) و اموالت را مخفی نگاه دار. پس چرا وقتی میتوانیم با دیگران از نقاط مشترک صحبت کنیم، از نقاط تفاوتها سخن میگوییم.
ادامه داستان:
با این که این گونه رفتار کمی در روزهای اول برای او سخت بود اما با پشتکار فروان توانست، آن را در زندگی خودش استفاده کنه و هرگز از علایق شخصی خودش برای بچهها صحبتی نکنه و همیشه برای افکار اونها هم ارزش قائل به شه حالا دیگه نوبت فرمول دوم دائی ژرژ رسیده بوده، چون تام اصلاً از کارهای تکراری خوشش نمیآمد و از انجام اونها، تنفری خاص داشت. اون شب، تام کوچولو، و قتی میخواست به خواب بره، یک لحظه فرمول دائی ژرژ را برای خودش مرور کرد –او گفته بود: هرگزقصد مبارزه با علایق دیگران را نداشته با ش و هیچ گاه از علایق خودت برای دیگران سخو نگو، تام، کمی فکر کرد، انگار میشه همین قانون را برای دائی ژرژ عملی کنم، آره، من میتونم –من... اون روز او صبح زود مثل روزهای دیگه از خواب بلند شد اما با یک تفاوت عمده، وآن این بود که قصد داشت برای به زبان آوردن دائی از فرمول خودش استفاده کنه-من باید از ابراز علایق شخصیم، حتی جلو دائی ژرژ هم پرهیز کنم –آره پیشنهاد خوبیه!! اون روز بعد از پیشنهاد های مختلفی که هیچکس غیر از خود او، اونها را نشنید، این پیشنهاد را پذیرفت وتصمیم گرفت اون را عملی کنه –پیش دائی ژرژ رفت و حتی یک کلمه از ماجرای فرمول حرف نزد، دائی هم که خیلی تعجب کرده بود، بعد از چند دقیقه به او گفت: خب، چه خبر تام، نمیخوای تعریف کنی تام هم چند بار وسوسه شد تا شروع به صحبت کردن کنه، که لحظهای به یاد اون معجزه افتاد –پیش خودش گفت: من نباید، یعنی حق ندارم از علایق شخصی خودم صحبت کنم –باید برای به زبان آوردن دائی، اصلاً از خواسته های خودم صحبتی نکنم. ژرژ که دیگه طاقتش تمام شده بود گفت: تام تو نمی خوای فرمول دوم را یاد بگیری –نکنه اون فرمول فایده نداشته!؟ تام که، هم باید از خواسته های ژرژ به گه، کمی فکر کرد ویادش افتاد که دائی از اینکه او فردی عجول وبی صبره، بدش میاد، به خاطر همین تا حالا فرمول دوم را برای او نگفته پیش خودش گفت: من باید از علایق دائی ژرژ استفاده کنم، پس باید خودم را فردی با حوصله نشان بدم بعد از کمی سکوت، گفت: نه دائی، فرمول شما خوب بود اما من عجله ای برای شنیدن فرمول دوم ندارم –!! دائی که کم کم نزدیک بود بالای پولک هاش شاخ در بیاره، به تام نگاه تعجب آمیزی کرد و گفت: تام درست شنیدم -!! نکنه خوابم!! بعدش چند بار سرش را تو آبهای دریا تکان داد وگفت:: نه خواب نیستم انگار ... او شروع به صحبت کردن کرد: تام، می دونم خیلی مشتاق فرمول دومی تام: نه، اصلاً این طور نیست ژرژ هم که پیش خودش فکر میکرد در کارش موفق شده وبه خواستهی شخصیش رسیده –به همین دلیل فرمول دوم را برای تام تعریف کرد-:
تام تو باید به اصل زیر توجه کنی تا بتونی قسمتی در کارت پیشرفت ایجاد کنی –
2- هرگز از دیگران انتقاد، سرزنش و گلایه نکن، و تشویق صادقانه را جزء اهم کارهایت قرار بده وهمیشه بدین فکرکن، که فقط، ماهیهای کمی هستند که بتونند غرورشون را کنار بذارن و بخوان به انتقادهای تو ترتیب اثر بدن، البته اول میخواستم به گم: هیچ ماهی این طوری نیست که غرور نداشته باشه و بخواد به انتقادهای تو گوش بده، اما کمی از حرف اولم کوتاه اومده وگفتم: کم ماهی این طوری پیدا میکنی که غرور خودش را کنار بذاره! (8) اون روز تام از دائی ژرژ خداحافظی کرد و پیش بچهها رفت. ولی این بار، باید از کسی گلایه وسرزنش نکنه تا به هدف خودش نزدیک به شه سام، همیشه در موقع آب بازی مورد سرزنشهای تام قرار میگرفت، وهمین موضوع باعث شد ه بود تا کمی او از تام بدش به یاد –
او میگفت: سام –چرا این طوری بازی میکنی!؟ تو همه بچهها از همه کند تری! -همیشه بچهها هر قدر بتونند به تو آب می پاشن اما، تو
باید از این پس اخلاق خودش را کنار بذاره و شروع به تشویق بچهها مخصوصاً تشویق کردن، (سام)، کنه -! اما غرور بی جای تام او را از این کار باز میداشت و حسی از درون او بر میخواست واو را به سرزنش، تشویق میکرد، اما با خودش گفت: مثل این که دیگه چاره ای ندارم باید...
اون روز دوباره به پیش بچهها رفت - او باید از امروز انتقاد نکنه! خیلی کار سختیه!! مگه نه!؟، اما پشت کار تام و اسرار زیاد ژرژ باعث شد او علی رغم میل باطنیش دست به این کار بزنه او باید صمیمانه تشویق کنه –آخه تشویق صمیمانه وصادقانه چه معنایی داره!؟ وقتی من از بازی اون ها گلایه دارم –حداقل سکوت کنم! آخه تشویق من که صادقانه نیست! ولی ناگهان صدای بلند ژرژ در گوشهاش زمزمه شد: یادت نره تو باید صادقانه آنها را تشویق کنی –و اگر نه این فرمول لو می ره واثرش را از دست می ده وبچه ها به راز تو پی می برن و تو را همیشه آدم دروغ گویی معرفی میکنند – یادت نره، تو باید صمیمانه واز صمیم دل آنها را تشویق کنی -!! نه یک تشویق دروغی و ظاهری. تام: آخه چه طور، این کار که ممکن نیست!؟ اما، من باید هر جوری شده این کار را انجام بدم –هر جوری شده حتی... آن روز، این قدر تام کوچولو فکرکرد ولی راهی برای ابرازصمیمانه ی تشویق پیدا نکرد اما بعد چند لحظه به این فکر افتاد که پیش پدرش بره و از او که تجارب بیشتری داره برای این کار کمک به گیره
او گفت: میخوام ببینم: برای اینکه دیگران را تشویق کنم و خودم اصلاً از کار اونها خوشم نمیاد باید چیکار کنم پدر تام سوال کرد: میتونم بپرسم برای چی این سوال را میپرسی؟ تام پاسخ داد: آخه آخه. پدرتام گفت: اشکالی نداره –میخواستم بدونم - تا بتونم بیشتر کمکت کنم اما حالا که نمیگی! خوب شاید اینم یه راز باشه!! تام هم پوزخندی زد و با تکان دادن سرش حرفهای پدر راتایید کرد. ببین تام، اگه از یه کاری خوشت نمیاد ودیگران آن کار را انجام میدهند تو باید در خودت انگیزهی اون کار را ایجاد کنی تا خیلی برات سخت نباشه –بهتره به گم، تو باید فکر کنی که خودت هم کار اون ها را دوست داری تام: آخه، من که از اون کار خوشم نمیاد –مگه دوست داشتن هم اجباریه!؟ نه، تام –ببین، وقتی تو یک چیز را دوست داری، حتماً میخوای به واسطهی او به نتیجهای برسی! درسته؟ تام: خب –اما... تو باید فکر کنی که آن نتیجه، برای تو، با کار آن فرد حاصل میشه، چطور به گم یک مدل فریب برای نفس خودت – میدونی برای چی!؟ برای اینکه با نفست مقابله کنی!! هر چی او دوست داشت، تو دوست نداشته باشی! فرض کن که خواسته هات برآورده شده ببین چقدر خوشحال میشه –یک لحظه جلو ذهنت اون را ببر – اصلاً فرض کن تمام خواسته هات برآورده شده!! اصلاً دیگه هیچ توقعی نداری! اون موقع میبینی چه حالی بهت دست میده –اصلاً از کسی انتقاد نمیکنی، چون فکر میکنی، کار آنها صحیح ودرسته! اما این بار باید بهت به گم، که انتقاد کردن، راه و روشی داره، که بعداً باید برات تعریف کنم. تام، باید خودش را فریب بده! برای اولین بار در اعماق بچگی باید کار آدم بزرگها را تجربه کنه، باید از فریبهای اون ها، استفاده کنه. تصمیم گرفت پیش بچهها بره تا شاید بتونه این فرمول را روی اونها، اجرا کنه. کارهای تام باعث شده بود که وقتی سام، تام را میدید، صورتش را از اون طرف بکنه و رد به شه! وقتی تام، متوجه کارهای سام شد، تصمیم گرفت، تا دیگه از او انتقاد نکنه، بلکه خودش را فریب بده که این مدل بازی کردن، خیلی با کلا سه، اصلاً –اصلاً این مدل بازی کردن، مدل بازی ماهیهای بزرگ و صاحب نامِه. اما آه، که این فریب، بسیار تام را آزار می ده، اما مثل اینکه دیگه چاره ای نداره وقتی سام شروع به بازی کردن کرد، تام با خودش گفت: حالا باید تشویقش کنم!! او شروع به تشویق کردن کرد: سام تو می تونی –عالیه – تو بهترین بازی را داری! اما این قدر تام، تو حس رفته بود که واقعاً خودش هم باور کرده بود که واقعاً سام دارای بهترین بازی تو کل دریا و اقیانوسها است! تشویق و صدای بلند تام باعث شد، که سام هم کمی تند تر بازی کنه تا تام هم او را تشویق کنه! (بر اساس مطالعات و تحقیقات به عمل آمده، تشویق، باعث میشود، گاهی رفتار ما بر اساس آن به صورت معجزه آسایی تغییر کند. به عنوان مثال بعضی روانشناسان معتقدند:اگر به یک فلج مادر زاد، عنوان قهرمان دو ماراتون را دادید، مطمئن باشید اگر وی اراده کند، قهرمان خواهد شد؛ و اگر به نفر اول کنکور، عنوان کُند ذ هن را دادیم، مطمئن باشیم، وی تنبل و درس نخوان خواهد شد! .این است معجزهی عجیب تشویق و مذمت افراد وشاخصهها)
.::مرجع کد آهنگ::.
.::دریافت کد موزیک::.