ادامه داستان:
به زیبایی تمام، تام تونست با این فرمول سام را صمیمیترین دوستش قرار بده!
نکتهای کلیدی و بسیار مهم: (تشویق کردن دیگران راهی بسیار آسان است، برای جلب محبت و رضایت آنها)
ادامهی داستان:
اما او با خودش زمزمه میکرد، دوست خوب کسی نیست که اشکالات دوست خودش را نگه!! به همین دلیل پیش باباش رفت و از او روش صحیح انتقاد کردن را پرسید:او پاسخ داد: روش صحیح انتقاد کردن این است که تو باید نشان بدی، قصد خاصی برای انتقاد نداری مثلاً: نمیخوای به او توهین کنی یا او را مسخره کنی –یا نمیخوای خودت را به رُخ او بکشی هرگز فراموش نکن: که نباید در جمع از کسی انتقاد کنی، چون باید احترام شخصی دیگران را، در میان جمع نگه داری البته یادت نره، انتقاد کردن، باید میان دو دوست انجام به شه، یعنی تا کسی واقعاً دوست تو نشده، حق نداری به او انتقاد کنی –این را فراموش نکن سعی کن در انتقادهایت، خودت را هم مورد انتقاد قرار بدی، مثلاً وقتی میخوای از بازی یکی از دوستانت انتقاد کنی، به اون بگی که خودت هم فلان اشکال را داری. سعی کن بی غرض بودن خودت را به او نشان بدی، و الا منتظر ناراحتی وی باش!! زیرا هیچ کس دوست نداره، کسی به وی توهین کنه، و متاسفانه امروز شکلی شده که، وقتی به کسی انتقاد میکنی، او فکر میکنه قصد توهین به او را داری و حتی بعضی اوقات فکر میکنه، تو میخوای در مسائل خصوصی او دخالت کنی. در ضمن یادت باشه وقتی میخوای از کسی انتقاد کنی، اول نکات مثبت و خوب او را هم بگی، چون اگه فقط انتقاد کنی، او فکر میکنه، تو قصد خاصی داری، پس به او نشون بده، که هیچ قصد خاصی نداری، فقط او را دوست داری. پس اگر میخواهی انتقاد کنی، حتماًً روش آن را یاد بگیر، بعد انتقاد کن تام که دیگه نمیدونست چی به گه و برای اولین بار بود که چنین حرفهایی را میشنید، از باباش خداحافظی کرد و پیش بچهها رفت -فرمول قبلی دائی ژرژ، باعث شده بود سام، تام راازبهترین دوستانش بدونه!! پس یکی از ویژگیهایی که باباش برای انتقاد به او یاد داده بود، حل شده بود (چون باباش به او گفته بود تا با کسی دوست صمیمی نشدی، نباید از او انتقاد کنی! تام واقعاً، سام را دوست داشت و حقیقتاً دوست نداشت او بد بازی کنه. به همین خاطر او را یک جا کنار کشید و به او گفت: سام، تو خیلی خوب بازی میکنی، مثلاً وقتی میخوای به کسی آب بپاشی، خیلی قشنگ این کار را میکنی، من اصلاًً نمیتونم این طوری بازی کنم، قول میدی، به من هم یاد بدی!! سام که خیلی خوشحال شده بود، با لبخند، جواب مثبت را به تام داد. تام ادامه داد:)
اما چون خیلی دوسِت دارم، خواستم تا یک چیز را برات به گم. سام، که اول تعریف تام را دیده بود، مشتاقانه به حرفهای تام توجه میکرد. او گفت: سام، فقط اینکه اگه یه کم سریعتر بازی کنی، دیگه هیچ مشکلی نداری، حتی میتونم به گم: از همهی بچهها بهتر بازی میکنی. سام هم لبخند زد و از تام به خاطر این تذکر تشکر کرد و به او قول داد، از این به بعد سریعتر بازی کنه. تام با کمال خوشحالی، به پیش دائی ژرژ رفت و تقاضای فرمول سوم را کرد. تام به نظر خودش تونسته بود فرمولهای ژرژ را به زیباترین شکل عمل کنه. هر بار برای تجدید فرمول به پیش ژرژ میاومد، داستانهای خود را با کمال شیرینی تعریف میکرد که ژرژ را هر چه بیشتر به گفتن فرمولها وا میداشت ژرژ قصد داشت فرمول سوم را برای تام تعریف کنه که ناگهان متوجه شد تام خیلی بهتر ازآنچه ژرژ میخواد آن را تعریف کنه اون را انجام میده. او گفت: تام، راستش را بخوای، میخواستم از فرمول سوم برات به گم که دیدم تو خودت آن را به کار میگیری –تام که از فرط خوشحالی دیگه طاقت نداشت. گفت: من، من –دائی جون میشه زودتر بگی، اون چیه؟ آره تو خودت اون را بهتر از من بلدی. تام مشتاقانه گفت: چی را بلدم؟ سکوت ژرژ باعث شد تام تا چند لحظه زیباترین لحظهی زندگیش را درک کنه تام، فرمول سوم این بود که همیشه شنوندهی خوبی باشی و دیگران را تشویق به صحبت کردن کنی تو هم همیشه این فرمول را اجرا میکنی ودیگه نیازی به یادگرفتن اون، نداری اما باید بدونی ماهیها از جمله حسادت خصلتهای دیگه ای هم دارند مثل اینکه همیشه دوست دارند فقط صحبت کنند واز اینکه کسی برای اون ها، حرف بزنه، خسته می شن. -(9) اصل چهارم که ژرژ نمیخواست آن را حالا برای تام فاش کنه، این بود که: صمیمانه وصادقانه اهمیت دیگران را برای آنها آشکار کنیم-(10) ژرژ که به قول خودش حس حسادت درتمامی ماهیها وجود داره شاید به خاطر همین وشاید هم به خاطر مسئلهی دیگهای که هیچ نویسندهای به آن پی نبرده، فعلاً خود از فرمول چهارم استفاده کرد و از گفتن آن به تام خوداری کرد. البته نباید این قدر بد بین باشیم –بهتره بگیم شاید ژرژ نمیخواست از چیزی که اطلاعاتی در مورد آن نداره با تام ویا هرماهی دیگری صحبت کنه! باور کنید این قدر این صحبت ژرژ برای تام لذت بخش بود، که وقتی به خانه برمی گشت فقط وفقط صدای ژرژ در گوش او بود-البته فرمولهای دیگه ی ژرژ را هم دوست داشت اما نه به خاطر خودش بلکه به خاطر دیگران –یا به عبارتِ دیگه باید بگیم: این بار خود تام در میان بود تام، تو خودت بهتر از من این فرمول را میدونی! با خوش تکرار میکرد وبه هیچ چیز جز این جمله فکر نمیکرد:(تام تو خودت) آن روز وقتی پدر تام، متوجه حس عجیب و غریب تام شد که او را به کارهای فوق العاده ای که تابه حال جرات انجام آن را نداشت وادار کرده بود تام که هیچ گاه کنار نهنگها نمیرفت و حتی وقتی از آنها سخن آورده میشد، به سختی به هم میریخت وبعضاً میگفت: من از آنها میترسم، نمی دونید من نسبت به اونها حساسیت دارم، آخه لوئی بزرگ را یک نهنگ دم آبی گُشنه خورده، من که ... هرگاه پدر ومادر تام سعی میکردند برای او تعریف کنند که نهنگی که لوئی را خورده یک نهنگ وحشی بوده و فقط نهنگهای دم آبی، ماهیها را میخورند ونهنگ های دیگه نه تنها آزارشان به ماهیها نمی رسه بلکه با آنها مهربان هستند، او باز هم قانع نمیشد ومی گفت: نه. نه. -من از نهنگ متنفرم ترس گاهی باعث میشود، چشم بر واقعیتهای خارجی بسته شود-وقتی انسان میترسد، بعضاً باعث میشود استدل های، منطقی را قبول نکند و از همه چیز، حتی چیزهایی که اصلاً خطری ندارد، دوری کند به همین در علم روانشناسی، ترس را به دو شکل منفی و مثبت تقسیم میکنند. به عنوان مثال ترسهای معمول در درس خواندن، مفید تلقی میشود، زیرا باعث میشود به علت ترس از مردود شدن، به درس بیشتر اهمیت داده شود –لکن همین ترس در بعضی اوقات، باعث ازبین رفتن زندگی خواهد شد –همین ترس گاهی باعث میشود، شانسهای بزرگی را در زندگی از دست بدهیم. شما هم میتوانید، این ترسها با زندگی خود بسنجید. (راستی تا به حال چند بار به علت ترس، آرزوهای بزرگِ زندگیتان را از دست دادهاید!؟)
ادامه داستان:
تام گفت: من اصلاً فکر نمیکنم واصلاً دوست ندارم که از کنار نهنگها عبور کنم وهر وقت نهنکی را میبینم بلافاصله راهم را عوض میکنم واز یک راه دیگه میرم-حالا به رام فرق نداره که دمش آبی باشه یا خاکستری یامشکی یا هر رنگ دیگه اما این بار تام از کنار نهنگها به آرامی عبور میکرد و وقتی متوجه پدرش شد، با دهان زیبایش زیباترین کلمات را بر روی آّب نقاشی کرد و حبابهایی را، روی آب نقش داد، که هیچ طراحی نمیتواند، آن را به تصویر بکشد. تام، با سخنان دائی ژرژ حالتش عوض شده بود وچون از این پس خودش را مهم می دونست. حاضر بود خطرناکترین کارها را در زندگیش انجام بده. حتی او گاهی کنار نهنگهای دم آبی میرفت، که هیچ گاه پدر ودائی او وحتی شجاعترین ماهیها هم جرات چنین ریسکی را نداشتند (توجه داشته باشید، ماهی، انسانها، وتمام موجودات میتوانند با ارزشی که برای خود قائل هستند، کارهای بزرگی را انجام دهد)
ادامهی داستان:
فرمول چهارم ژرژ باعث شده بود تا چند روزی تام خودش را غنی بدونه ودیگه سراغی از دائی ژرژ حتی برای احوالپرسی هم نگیره. (قدرت بزرگ بینی و ارزشی که موجودات برای خود قائل هستند، همان گونه که میتواند، بسیار موثرباشد، میتواند هویت را گستاخ کند، پس همیشه تعادل را سرچشمهی کار خود قرار دهید) با خودش میگفت: من اصل سوم را بلدم حتی بهتر از خود دائی ژرژ –این فوق العاده است. اما پس از چند روز دوباره حس کنجکاویش گُل کرد و پیش ژرژ رفت با غرور عجیبی گفت: دائی زود فرمول چهارم را بهم بگو، وقت ندارم میخواهم برم. او به این مجاز پی برده بود که واقعاً ماهی بزرگی است. اما رفتار این بار تام با رفتار های دیگه ی او خیلی متفاوت بود –این بار دیگه اصلاً به راش مهم نبود ژرژ چی میگه – اصلاً به حرفهای او هیچ توجهی نمیکرد و پس از چند دقیقه به طور مطلق حرفهای او را فراموش کرد. با همان غروری که پیش ژرژ رفته بود، بلکه چند برابر بیشتر، پیش ماهیها رفت و وقتی آنها، او را به بازی خواندند وگفتند –تام، بازی نمیکنی!؟ پیش خودش گفت: من کلاسم خیلی بیشتر از این ماهی است من نباید با اینها بازی کنم. اگه کسی من را در حال آب بازی با اونها به بینه میگه: تامِ بزرگ، داره با اینها بازی می کنه!! به بچهها گفت: فعلاً حوصلتون را ندارم! بچه ماهی هم، به هم دیگه نگاه کردند و سرشون را تکان دادند آری «این همان ماهی اقیانوسها ودریاها بود که روزهای اول اینقدر خودش را پایین میدانست، که از بچهها تقاضا میکرد: خواهش میکنم بزارید فقط من بازی شما را ببینم.»
این همان تام کوچولو بود، که گریه میکرد واز دائی ژرژ تقاضای فرمول مینمود. این همان تام بود که میگفت: انگار هیچ کس من را دوست نداره نکنه پولک هام کج شده باشه یا اصلاً نکنه چشم هام باد کرده یا نکنه زشت باشم که کسی حاضر به بازی با من نمیشه! این همان تام بود، اما ژرژ موفق شده بود با فرمولهای دقیقش به او قوای شخصیتی خاصی بده که خودش را بالا بدونه ودیگه نیازبه ابراز محبت هیچ کس نداشته باشه، حتی پدر ومادرش. او حتی دیگه جواب سلام بابا ومامانش را هم به سختی میداد. اما بعد از چند روز ...حدث میزنید چی شد –تام دیگه حتی محبوبیت روزهای قبل از آشنایی با فرمولهای ژرژ را هم نداشت –دیگه کسی با او سخن نمیگفت! –کسی با او بازی نمیکرد! کسی برایش فرمول تعریف نمیکرد! پس از روزها، ماهها ویا شاید سالها دوباره پیش دائی ژرژ رفت واز او کمک خواست. ژرژ گفت: تام، توخودت را گم کردی –درسته من خصوصیات تو را گفتم، اما تو نباید مغرور میشدی. تام:دائی جون حالا چیکار کنم!؟ ژرژ:این طوری فایده نداره تو باید خودت را درست کنی وازاینکه منتظر سلام دیگران بمونی و به دیگران فخر بفروشی، دوری کنی! این کارت باعث شده بود همه از تو دوری کنند حتی خود من، که همهی اینها را به تو یاد دادم. (یادت باشه هیچ کسی ماهی مغرور را دوست نداره) سکوت این بار تام، که آرزوهای ژرژ را برآورده کرده بود باعث عکس العمل عجیب ژرژ شد. این بار دیگه تام نپختهی دیروز، از خامی در آمده بود وتقریباً میتوانیم، بگوییم: سوخته شده بود!! اصل پنجم که باز هم ژرژ از گفتن آن تفره رفته بود وقصد داشت آن را نیز بر روی خود تام اجرا کنه، این بود که مشکلات سخت وناعلاج زندگی را برای دیگران آن قدر ساده نماش دهیم که حتی خود آنها هم آن را باور نکنند –(11) - این بار تام دیگه، از ژرژ فرمول نمیخواست بلکه راه حلی برای مشکلاتش! ژرژ نیز تصمیم گرفته بود مشکل سخت او را که خود ژرژ تقریباً حل کردن آن را محال می دونست، برای تام این قدر آسان جلوه بده، که او را از فرط خوشحالی، یک لحظه بر روی آب کشانید –این قدر بالا پرید تا وقتی به خودش اومد، خود را بالاتر از اعماق آب بر روی هوای آلودهی آدمهای آلوده دید -ژرژ با ظرافت خاصی به تام گفت: تام، درسته تو با این کارت باعث شدی تا ماهیها از تو دوری کنند، ولی هر مشکلی یه راه حلی داره –مثل بقیهی کارها –آره، را ه حلش خیلی هم آسونه -! تام: آسونه!! وقتی همه ماهیهای توی دریا با یکی قهر میکنند، آشتی کردن با اونها آسونه!؟ دیگه من تام کوچولوی سابق نیستم که گریه کردن بتونه من را آرام کنه! بلکه تنهایی آرامش را از من گرفته و هیچ کس نمیتونه من راآرام کنه! حتی گریه و ناله!! هر وقت به کارهای خودم در این مدت نگاه میکنم، هرگز خودم را نمیبخشم – وقتی (شامن) از من تقاضای رفتن کنار نهنگها را کرد وگفت: تام من خیلی میترسم میشه با هم بریم کنار نهنگها!؟
دائی، انتظار داشتی، من چی به گم-!؟ با کمال پروئی گفتم: من الان وقت ندارم و از ماهیهای ترسوئی مثل تو هم متنفرم! می دونی چی شد!؟ نمی دونی!؟ شامن برای این که به من ثابت کنه، ترسو نیست، کنار نهنگهای دم آبی رفت و نزدیک بود یکی از آنها، او را به خوره – با گریهای پر از بُغض فریاد زد وگفت:دائی جون، تو فکر میکنی اون ها من را ببخشند!؟ ژرژ: آره، معلومه، این که سوال کردن نداره! اما خود ژرژ هرگز به این اعتقاد نبود ومی دونست که بازگشت این تام به تام قبلی بسیار سختتر از اولشه! اما فریب و شاید بهتر است بگوییم: مکانیزم او را در این مورد کولاک کرد – به این شکل که تام خودش هم باورش شده بود که ماهیها، او را خواهند بخشید از ژرژ خداحافظی کرد و به عمق دریا، همان محل جمع شدن جدید، ماهیها رفت. گفت: سلام بچهها، خوبین؟ خیلی دلم براتون تنگ شده بچهها هم که دیگه، نمیخواستند او را به هیج عنوان ببخشند، به صورت دسته جمعی فریاد کشیدند وگفتند: به تو ربطی نداره! فرض کن حالمون خوب باشه که چی! یکی از آنها که فکر میکنم کسی جز لوئی نبود گفت: حالا آمدی منت کشی –ما هرگز تو را نمیبخشیم!! هرگز - اما ژرژ این قدر او را امیدوار کرده بود که او دست بردار نبود –به بچهها گفت: شما فرض کنید اومدم منت کشی! قبول میکنید!؟ قبوله!؟ هر چی بگیید درسته! بچهها خواهش میکنم من را ببخشید دست خودم نبود –نمی دونم چطوراز شما عذر خواهی کنم –فقط –فقط ...راه کار تام، که شاید آن را با شنا کردن ونفس کشیدن در آبهای ماهیان بزرگ شناخته بود این بود که: اگر به خطای خود واقف هستیم، از صمیم قلب به آن اعتراف کنیم -زیرا اگر کسی از شما متنفر باشد هرگز نمیتوانید با تمام دلائل وبراهین حکمای جهان، او را به زور هم کیش خود سازیم، بلکه برای این کار شیرین زبانی واعتراف کردن به اشتباهات نیاز است. -(12) شاید به صورت کامل این فرمول اثر نکرد اما تاثیر عجیبی روی بچهها ماهیها گذاشت به یقین هیچ فرمول دیگری، نمی تونست جبران عقب ماندگی های تام را از جامعه جبران کنه، الا اینکه او خودش اعتراف کنه و ازطرف مقابل عذر خواهی –(البته شاید این فرمول برای بعضیها انجامش از کوه کندن هم سختتر باشه اما باید به این موضوع اعتراف کنیم که راهی جز اعتراف در چنین مواردی وجود خارجی ندارد. هر وقت طرف مقابل، از شما درخواستی نمود وشما آن را برآورده نکردید، حتماً منتظر واکنش او نسبت به خودتان باشید –زیرا ممکن است او در آن لحظه ساکت شود ولی حتماًبراین میآید که انتقام جویی کند –حال این انتقام جویی به شیوه های مختلف خود را بروز میدهد –مثلاً شاید طرف مقابل تنها انتقامی که از شما میگیرد بغض شما در سینهاش باشد و بعضاً این انتقام جویی خود را به شیوه های دیگر جلوه گر میکند که شاید با خداحافظی شما با زندگی توام گردد – پس همان طور که بچه ماهیها از تام تقاضای بازی کردن، کردند واو به جواب منفی داد و همین طور وقتی شامن از او، آن درخواست را کرد و او با غرور کامل این پاسخ را داد، براین فکر آمدند، تا آنها هم از اوانتقام جویی کنند –چگونه!؟ انتقام جویی آنها از تام این بود که دیگه با او حرف نمیزدند و با او هیچ صحبتی نمیکردند) تنها راه برای تام، فقط وفقط این بود که با صداقت کامل از اون ها عذرخواهی کنه - فقط همین! فرمول بعدی که آن هم از شاخه های فرمول بالا است، این بود که تام از بچهها پاسخ بلی بگیرد –(13) تام، باهوش عجیبی که داشت این را می دونست، که برای اینکه بچه ماهیها، عُقده های درونشان را بیرون بریزند و دلشان خالی به شه، باید هر چه تام میگفت را با بلی گفتن یا شاید به زبان اون ها، (آره) گفتن را، تجربه میکردند. تام هم این شِگرد رابه کار برد وهر چه میگفت، میپرسید: درست نمی گم بچهها؟ از آنها سوال میکرد تا اون ها، خودشون جواب بدن. او میگفت: من خیلی مغرور شده بودم، حتی دوستان صمیمی را از خودم دور کردم –همه با من قهرند من خیلی بی رحم شده بودم!! من... بچه ماهی هم هر چه تام میگفت را یکی یکی تایید میکردند. اما در این هنگام، آنی گفت: نه تام –شاید ما هم کار اشتباهی کردیم، که با تو این طور برخورد کردیم. اما تام دست بردار نبود و پشت سر هم اشتباهات خودش را یکی یکی بیان میکرد که این کار او، بچهها را مجبور کرد تا در مقابلش، سرشون راپایین، بندازند. وقتی در مقابل کسی به اشتباهات خود اعتراف میکنیم، وی چارهای جز پذیرش آنها نخواهد داشت و بعضاً وی سعی میکند، فردی که خود را اعتراف میکند را، دل داری دهد. این توصیه را جدی بگیرید.
ادامه داستان:
تام، پیش ژرژ رفت وگفت: دائی جون این کارها را انجام دادم ژرژ که میدونست آنها از فرمولها بوده و برای اینکه یک بار آن را تجربه کرده بود وحقیقت را به تام گفته بود و اثر سوء آن را دیده بود، این بار گفت: فرمول بعدی اینکه، بچهها را با اسم کوچک صدا کنی. مطمئن باش، اسم کوچک هر فرد این قدر به راش ارزش داره که تمامی کدورتهای سابق را ازبین به بره-(14) و با این طرز تفکر که او از دوستان خیلی صمیمی تو قرار گرفته و دوستیاش با تو حتی بهتراز قبل از این ماجراهم خواهد شد. وقتی اسم کوچک کسی را صدا میکنید «آن فرد با شما احساس صمیمت بیشتری پیدا میکند. ژرژ ادامه داد: من به تو قول می دم، این فرمول اثر عجیبی روی ماهیها میذاره، که هنوز کسی دلیل اصلی آن را نفهمیده است –چون مَنیّت هر ماهی برایش این قدر ارزش داره که آن را از کودکی حفظ کرد ه وبا خودش به دیار باقی بفرسته. تام هم گفت: آره همین طوری که میگی: برای خود من اسم کوچیکم خیلی مهمه حتی حاضرم به خاطر آن... ژرژ ادامه داد: وقتی تو کسی را واقعاً دوست داری، میتونی این دوست داشتن را به اون بگی –حتی میتونی مثلاً به اون بگی: خیلی دلم برات تنگ شده البته یادتون باشه که رفتار ژرژ، نسبت به سابق خیلی عوض شده –او حتی یک بار هم بر روی تام لبخند نمیزند. با ظاهری عبوس به تام نگاه می کنه وتام هم دیگه جرات بلبل زبونی قبلی، را نداره –»
تام، پیش بچهها رفت و گفت: سلام سام –شامن –لوئی –جینی -ساتر میشه بگین آنی کجاست!؟ آخه دلم به راش یه ذره شده. همین طور برای شماها داد میزد و میگفت: بچهها خیلی دوستون دارم (امام صادق) ع در باره ی پایدار بودن دوستیها، میفرمایند:إِذَا أَحْبَبْتَ رَجُلًا فَأَخْبِرْه (15)
زمانی که کسی رادوست داری، به وی بگو: که دوستش داری همان طور که پیامبر اکرم میفرمایند: إذا أحبّ أحدکم أخاه فلیعلمه فإنّه أبقى فی الألفة و أثبت فی المودّة. (16) هر گاه یکى از شما برادرش را دوست داشته باشد باید به او اعلام کند، زیرا این، بیشتر مایه بقاى الفت و استوارى محبّت مىشود
ادامهی داستان:
بعدش هم یکی یکی، اسم بچه ماهی را برد وگفت: من را میبخشید!؟ این بار گفتار تام از زمین تا آسمان تفاوت کرده بود. بار قبل به اشتباه خودش اعتراف کرده بود، ولی این بار اونها را طوری در مخمصه گذاشت، که دیگه هیچ کدام جرات گفتن کلمه (نه) را نداشتند و با لبخندی ملیح وآرام او را به بازی خواندند تام هم در بین بازی به اونها میگفت: هیچ کاری به رام قشنگتر از بازی با شماها نیست –خدای من استثناییه. اینها دوستان با وفای من هستند که من را بخشیدند –داد وهوار میزد و برای خودش، از این ماهی واون ماهی میگفت. میگفت: لوئی، سام، .... و بقیهی بچهها، از صمیم قلب دوستتون دارم. اما بهتر است بگوییم تام تنها برای این، جملات زیبا را طومار کرده بود که بچهها صدایش را بشنوند، فقط به رای همین نه برای آرام شدنش، زیرا او هرگز به آرامش بچگیش بر نخواهد گشت هرگز او حتی احساس میکرد هنوز نمیتواند با بچهها صمیمت قبلی را داشته باشد، به همین دلیل تصمیم گرفت، برای تک تک دوستانش، یک هدیه ببرد. او به خوبی میدانست که با این کار میتواند رضایت آنها را به دست آورد. (هدیه دادن یکی از فرمولهای اساسی در دوستیابی است که میتواند، به صورت معجزه آسائی، محبت افراد را به سوی شما جلب کند)
به جراءت میتوانیم اعتراف کنیم که، هدیه دادن اصلیترین راه کارهایی است که، میتواند آغازی باشد برای اصل یک دوستی و موثرترین راه برای تداوم آن. حتی اگر این هدیه، یک شی بسیار کم ارزش و کم قیمت باشد. وقتی شخصیت اصلی داستان ما، به تک تک دوستانش هدیه داد، آنچنان قلب آنها را معطوف به خود کرد، که آنها تام را برای همیشه بخشیدند و همه به او لبخند زدند.
.::مرجع کد آهنگ::.
.::دریافت کد موزیک::.